گاهِ رهایی

همه چیز از اون جا شروع شد که فکر کرد از اون جداست ، خودش رو یه چیز مجزایی فرض کرد و رفت دنبال کار خودش، علایقش، دلبستگی هاش، اون جوری که خودش می خواست، نه اون جوری که اون می خواست؛ می خواست به اصطلاح مستقل باشه و نون بازوی خودش رو بخوره،
می خواست کسی نگه آدم اونه،

یه چیز که داشت ، انگار صد تا چیز دیگه رو نداشت،
بدجوری با مشکلات دست و پنجه نرم می کرد؛
به هر کسی رو انداخت ... جوابش کردند،

با شرمندگی ، دوباره رفت سراغ اون،
همه ی اون چیزایی که می خواست بدست آورد؛
                                               
اما اون ، تمام این مدت خودش رو از اون جدا نمی دونست و رهاش نکرده بود.


نوشته شده در دوشنبه 86/9/26ساعت 11:28 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |


Design By : Pichak